یاد پیرمردی که ماها به عنوان نتیجه عاشقش بودیم به خیر
پیرمردی که به عشقش میرفتیم شمال...
به عشقش که پفک دوست داشت ، براش پفک میخریدیم
میرفتیم پیشش...
به عشقش میشستیم پای خاطره هاش...
به عشق مهمونوازیش میرفتیم خونهش
بلند داد میزدیم :
( سلام !!ما اومدیم بابابزرگ رضا )
بعد چند لحظه صداشو میشنیدیم :
( خیلی خوش اومدین )
چقدر دلم واسه پیرمردی با موهای یه دست سفید و قد شکسته تنگ شده
حتی یاد اون چشمای پراز اشک که موقع برگشت بچه ها و نوه هاش به تهران
تو چشماش جمع میشد ،هم به خیر...
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3